خبرگزاری پورانا به منظور مستندسازی جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت در سرزمین شمالی در ماه اسد/مرداد، فراخوان داد. نوشتههایی که به این مناسبت به پورانا مواصلت میورزد، تا پایان ماه اسد/مرداد به دست نشر سپرده خواهد شد. مسوولیت نوشتهها به دوش نویسندگان است.
روز سوم، یک طالب که ریش درازی داشت آمد و مرا از اتاق بیرون کشید. به من توصیه کرد که وقتی در اتاق تحقیق رفتی، به نرمی اقرار کن. گفت: باز نگویی که چرا نگفتم برت! در واقع او به نرمی هشدار خود را به من داد. شنیده بودم که این یک ترفند استخباراتی است. تمام تلاش صورت میگیرد تا پیش از آنکه زیر شکنجه قرارت دهند، باید حرفهایی را که آنان میخواهند اقرار کنی. چون آنان مامور گرفتن اقرار هستند. اگر بدون شکنجه اقرار کنی، آنان بدون آنکه زحمت شکنجه کردن ترا به خود بدهند، مزد خود را بدست میآورند.
او در ادامه گفت: «ای سارنوال بسیار ظالم است و میکُشدت.» حرف من بازهم همین بود که من چیزی به گفتن ندارم. خلاصه مرا بردند پیش سارنوال در اتاق تحقیق. شخصی که آنجا بود و از او به عنوان سارنوال یاد میکردند، سوالهای مشابه با لحن مشابهی را از من پرسید. گفت: بگو! گفتم:چه بگویم؟ گفتم من نه در کوه بودم و نه در مقاومت بودم. با همین سوال و جواب کوتاه، شخص تحقیق کننده، طبق برنامهای که داشتند، شکنجه را آغاز کرد.
سه نوع شکنجه معمول
یک کمپل/پتو را با آب تر کرد. دستهایم را به پشت سرم بست و مرا داخل کمپل تر قرار داد. با کیبل سیاهی که بدست داشت، شروع کرد به زدن. تا توان داشت این کار را تکرار کرد. جواب من همان بود که من در مقاومت نیستم. او بیاعتنا به اظهارات من، یک وقفه میگرفت و دوباره به زدن ادامه میداد. با این روش شکنجه، چیزی عایدش نشد. حرف من یکی بود و این واقعیت بود که من در مقاومت نیستم.
دلیل اینکه مرا در کمپل تر پیچاندند این بود که آثار شکنجه در بدنم ظاهر نشود. نمیدانم آنان این ترفندها را از کجا آموختهاند. هرکاری انجام میدهند اما راههایی را پیدا کردهاند تا از دیده شدن آثار شکنجه در وجود زندانی جلوگیری کنند.
وقتی با روش کیبل زدن در کمپل تر نتیجه نداد، شخص شکنجه کننده، روش دیگری را به کار گرفت. سرم را داخل آب کرد و تا هنگامی که فکر میکرد میتوانم تاب بیاورم، سرم را داخل آب میگرفت. وقتی از آب سرم را بیرون میکرد، سوال خود را تکرار میکرد و پاسخ نیز تکراری بود. شاید این صحنهها را بسیاریها در فیلم و سریال دیده باشند.
روش شکنجه دیگری که در آن روز به کار گرفتند، پوشانیدن سر با پلاستیک برای بند کردن نفس بود. در هر وقفه که سرم را از زیر آب بیرون میکرد، یک پلاستیک بزرگ را به سرم میپوشاند تا منفذهای تنفس بند شود و به گفته آنان اقرار کنم. تا ختم رسمیات همان روز، شکنجه ادامه یافت.
بعد از ختم رسمیات، دو باره مرا به اتاق تنگ و سرد بردند. به این اتاقها «کوته قلفی» میگویند. زندانیان حتمن با این نام آشنا هستند. اتاق تاریک، سرد و کوچک. درد، سرما، تاریکی، تشویش و آینده ناروشن. فردا چه خواهد شد؟ حالا دیگر شکنجه شدن برای من تهدید و هشدار نبود. واقعیت زندگی و تجربه بود. خواب به سراغم آدم نمیآید. درد طاقتفرسا وجودم میپیچاند. میدانم که کلماتی که اکنون آن لحظه را با آنان توصیف میکنم، خشک و بیروح هستند. شاید خوانند تصور کند که این فقط یک قصه است.
در آن شب سرد و تاریک، با خود میگفتم خدایا اگر مرگ نصیبم میکنی، مرگ با عزت باشد، شهادت باشد و مرگ با افتخار باشد. میگفتم که در بین مردم ما و در روز محشر در حضور خودت و رسولات سرخ روی باشم. آدم در آن لحظه فقط به مرگ فکر میکند. چیز دیگری در ذهن آدم خطور نمیکند.
روز چهارم، مثل روز سوم بوده است. صبح زود مرا از آن اتاق کوچک و تاریک به یک اطاق دیگر بردند. آنجا باز یک نفر آمد و پرسید که کسی ترا لت و کوب نکرده است؟ گفتم نخیر، هیچ مشکلی نیست. پس از آنکه شخص سوال کننده رفت، دوباره مرا به اتاق تحقیق بردند. بازهم شکنجه شروع شد و سوالهای تکراری. جواب من هم تکراری بود. من مقاومتی نیستم. بازهم مرا به داخل کمپل تر پیچاندند. بازهم سرم را با پلاستیک بزرگ پوشانیدند و بازهم سرم را زیر آب کردند. در جریان شکنجه یک داکتر آنجا آماده میباشد که در صورت از هوش رفتن یا ضعف شخص شکنجه شونده، داکتر او را به هوش بیاورد و آماده شکنجه نماید.
اکثریت کسانی که آنجا آورده میشوند، در همین سه روز اول شاهد انواع شکنجه ها هستند.
از دیگر زندانیان شنیده بودم که بعد از شکنجههای معمولی (لت وکوب، زیر آب کردن و سر را با پلاستیک پوشاندن) وارد مراحل خطرناکتر شکنجه میشوند. خودم کسانی را دیدم که بیضههای شان را به برق داده بودند. آنان هر لحظه بیاختیاز انزال میشدند، دست و پای شان از حرکت مانده بود.
ترس به برق دادن بیضهها و اعتراف به مخالفت وقتی نوبت به من رسید که باید شکنجههای «فرامعمولی» را تجربه کنم، راستش ترسیدم. به ویژه آنگاه که خودم به چشم سر کسی را دیدم که در اثر شکنجه و شوک برقی به بیضههایش به چه حال و روز افتاده بود. من با خود چارهای سنجیدم تا از این شکنجه در امان بمانم. تصمیم گرفتم که یک چیزی به آنان بگویم تا مرا آنچنانی شکنجه نکنند. وقتی دیدم که آنان آماده اجرا چنین شکنجهای میکنند، گفتم شما چی میخواهید؟ من چی باید بگویم؟ هدفم این بود که راهی برای رهایی از آن شکنجه هولناک پیدا کنم.
وقتی پرسیدم چه میخواهید، گفت: «اختیار به دست خودت یا داعش را قبول کن یا جاسوسی را قبول و یا هم مقاومت را.» قبول هر یک از این سه گزینه به معنای امضای حکم اعدام یا شکنجههای مداوم دیگر یا هم به معنای قرار گرفتن در خدمت اهداف پلید آنان بود. شنیده بودم که اگر مقاومتی بودن را قبول کنم، آنان دوباره شکنجهام خواهند کرد تا در باره دوستان و اعضای شبکه متعلقه حرف بزنم. پذیرفتن اتهام داعشی بودن نیز به همین شکل خطرناک بود. آنان اعضای داعش را مداوم شکنجه میکنند تا در باره دوستان و اعضای دیگر گروه اطلاعات بدهند. اما پذیرش ماموریت جاسوسی به این معناست که باید همیشه به آنان در باره افراد خاصی گزارش بدهی. خیلیها در زندان تحت شکنجه جاسوسی را قبول کرده و فکر کردهاند که این یک ماموریت آسان است. اما بعدها به دردسرهای دیگری گرفتار شدهاند. مثلا آنان مجبور شدهاند که باید افراد دیگری را به چنگ طالبان بدهند. این کار نه تنها از این جهت دشوار است که باید همیشه با طالبان کار کنی و به آنان گزارش بدهی، بلکه باید افراد بیگناه دیگری را به دام آنان بندازی. به هرحال هر سه گزینه برای من قابل قبول نبود. اما باید راهی برای نجات از شکنجه دهشتناک پیدا میکردم.
گفتم، من نه داعشی هستم و نه مقاومتی و نه جاسوس اما بعضی وقتها در فیسبوک نوشتههایی علیه طالبان نشر میکردم. گفتم که یک صفحه مستعار دارم و در آن علیه امارت چیزهایی نوشتهام. گفتند، نام صفحه را بگو. آدرس صفحه را برای شان دادم و گفتم که در همین صفحه علیه طالبان نوشته کردهام.
وقتی صفحه را دیدند، گفتند همین که علیه طالبان نوشته میکنی خودش مقاومت است. گفتند چرا علیه ما نوشته میکنی؟ گفتم که عقده شخصی دارم. گفتم در بیست سال شما همیشه انتحار و انفجار کردید و آرامش مردم را از آنان گرفتید. در این سه سالی که به قدرت برگشتید، به جای اینکه از شفقت و مهربانی با مردم و جوانان کار بگیرید، با رفتار خشن و شکنجه مردم را عقدهمند ساختهاید. با گفتن این حرفها، کمی مکثب کرد و بعد گفت: در بیست سال شما پنجشیریها ما را در زندان انداختید حالا نوبت شما است که شکنجه شوید و در زندان بیفتید. گفت: این سریال است امروز تو آمدی فردا دیگر پنجشیریهایت میآیند. باید همه تان مزه شکنجه و زندان را بچشید. گفتم ظلمی که شما میکنید حتی اسرائیل بالای فلسطینیها نمیکند. گفتم تنها من نیستم که علیه شما عقده دارم بلکه هزاران نفر دیگر نیز مثل من عقده دارند.
بعد از آن گفتوگوی کوتاه، اوراقی را پیش رویم قرار داد تا شصت خود را بگذارم. از روی تلفنم و شمارههای تلفن سوالاتی را در باره دوستانم پرسید. عکسهای تلفن را یکی یکی نشان داده و در باره هر کدام سوالاتی را مطرح کرد. سوالاتش در باره دوستانم که شماره تلفن شان را داشتم، این بود که اینها کیستند و چه میکنند و کدام شان در مقاومت است. گفتم همه شان افراد عادی هستند و تا جایی که من میدانم عضو جبهه نیستند. بعد از این سوال و جوابها، مرحله تحقیق پرونده من تمام شد.
شکنجهها در این مرحله تمام شد. چند روزی (که دقیق یادم نمانده) آنجا ماندیم. بعد پرونده ما به ریاست چهل استخبارات راجع شد. برای انتقال به ریاست چهل اول ما انگشتنگاری کردند. با توجه به قصههایی که از شکنجه در ریاست چهل شنیده بودم، ترس و نگرانیام بیشتر شد. با خود میگفتم که از یک مرحله عبور کردی، مراحل بعدی چه خواهد شد.
در روزهای معدود پس از سه روز شکنجه که آنجا بودم، سوالهای تکراری آنان این بود، که چرا این کار را میکنید؟ چرا اجازه نمیدهید که افغانستان جور شود؟ به نظر آنان عامل ویرانی افغانستان ما بودیم که در فیسبوک از طالبان انتقاد میکردیم. آنان به صورت قطعی باور کرده بودند که تحمل رژیم طالبان عامل آبادی افغانستان است. اگر همه سکوت کنند و رفتار طالبان را تحمل کنند، همه چیز خوب خواهد شد. فکر میکنم که این منطق معمولی همه حاکمان در هر جای دنیا باشد. هر گروه حاکم فکر میکند که عامل تباهی و ویرانی کشور منتقدان و مخالفان هستند.
البته من به سهم خود کوشش میکردم استدلال کنم که عامل ویرانی شما (طالبان) هستید که مکتب و دانشگاه را بستهاید. اما استدلال یک زندانی چه اهمیتی دارد؟ کی به حرف زندانی گوش میدهد؟ آنان میپنداشتند که ما در مسیر اشتباهیم. چه کسی به آنان بگوید که اشتباه در پندار خود شان است.
بعد از انگشتنگاری، چشمانم را بستند. مرا بردند به اتاقی که باید وسایل ما را میگرفتند و مراحل اداری انتقال ما را به ریاست چهل طی میکردند. در اتاقی که مرا بردند، سه نفر دیگر هم آنجا بود. هر که را آنجا میآوردند، وسایلش را میگرفتند و یادداشت میکردند که چه چیزی را گرفتهاند.
پس از گرفتن وسایل ما، ما را از آنجا بیرون کردند و وارد یک دهلیز شدیم. آنجا باید لباس خود را بیرون کرده و لباس زندان را میپوشیدیم. لباسهای زندان را که پوشیدیم ما را به یک اتاق دیگر منتقل کردند. مرا در یک اتاق تنهایی (کوته قلفی) انداختند. شام که شد توشک و کمپل آوردند. سپس برای ما نان آوردند. غذای شان خوب بود. زندانیها میگفتند که سازمان ملل به هر نفر زندانی ۳۵ تا ۴۰ دالر روزانه پرداخت میکند. دلتنگی اتاق کوچک زندان به یک طرف، اما من بیشتر نگران خانواده بودم. چون حدود یک ماه گذشته بود، خانوادهام خبر نداشتند که من کجاستم و چه بر من گذشته است. مادرم فشار بلند داشت و به تشویش او بودم که بخاطر من فشارش بلند نرود و حمله بالایش نیاید.
وقتی از فکر کردن به خانواده فارغ میشدم، به این فکر میکردم که در ریاست چهل چه خواهد شد. چون در باره شکنجههای این ریاست زیاد شنیده بودم. شبها به این افکار، با ترس و نگرانی صبح میشد.
ادامه دارد….