یکی از باشندگان ولایت پنجشیر که حدود یک هفته پیش، از خانهاش در شهرستان شُتل ولایت پنجشیر توسط طالبان بازداشت و شکنجه شده، روایت خود را با نام مستعار حمید به خبرگزاری پورانا فرستاده است که بدون دخل و تصرف آن را بدست نشر میسپاریم.
روایت:
یک سال میشد که خانه ما نرفته بودم. خانه ما در شتلِ پنجشیر است. یک سال پیش به کابل کوچک کردیم و از خانه و قریه دور بودم. هفته پیش، روز جمعه هوای قریه به سرم زد و حس دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. گرچه خویشاوندان و اقارب میگفتند که وضع و حال شتل خوب نیست و نباید به قریه بروم اما یکباره تصمیم گرفتم که هر طوری شده باید یک بار به قریه بروم از خانه ما را از نزدیک ببنیم.
عصر روز جمعه بود که به خانه ما رسیدم. سروضع خانه به هم ریخته بود و حکایت یک سال دوری صاحب خانه در سیمای خانه ما خواندنی بود. برگ و بار درختان ریخته و زمین حویلی ما از برگ زرد درختان فرش شده بود. کمی این طرف آن طرف به گشت و گذار پرداختم. حس و حال عجیبی داشتم. از یک طرف حس میکردم که باید خوشحال باشم که توانستهام بعد از یک سال به خانه خود برگشته و از حال و احوال خانه با خبر شوم. از سوی دیگر اما حال و هوای خانه پیامی از درد دوری و فراق داشت. سرگذشت یک سال نبودن را خانه به خوبی با سر و صورت به هم ریختهاش حکایت میکرد. انگار خانه ما برای نبود ما در سوگ نشسته بود. یک سال بر خانه ما چه گذشت؟ یک سال بر ما چه گذشت؟ چگونه یک سال را دور از خانه زندگی کردیم؟ به این حال فکر میکردم و حالم هر دم دگرگون میشد.
دروازه حویلی تک تک شد. بی درگ سمت دروازه رفتم و خیال کردم که همسایهها از آمدنم خبر شده، آمدهاند. در را باز کردم طالبان بودند. طالبان مستقر در آنجا گُجرها هستند. آنان نه درست فارسی حرف میزنند و نه پشتو. گفتند بیا با ما به قرارگاه برویم. ما قبلا تجربه روبرو شدن در چنین موقعیتهایی با طالبان را داشتیم. پرسیدن و دلیل گفتن فایدهای ندارد. باید بروی. رفتیم، قرارگاه طالبان.
طوری که از خویشاوندان شنیده بودم، فکر میکردم که به خاطر تازه وارد شدنم به قریه، یک پرس و جو خواهند کرد و دیگر با من کاری نخواهند داشت. اما به این سادگی نبود. آنان بلافاصله شروع کردند به مشت و لگد زدن. با قنداق تفنگ و میل تفنگ و هرچه بدست داشتند بالایم حمله کردند. بعد از مدتی دیگر از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم، ناوقت شب بود. سردی وتاریکی هوا، به وحشت فضایی که در آن قرار داشتم، افزوده بود. نمیدانستم، چه اتفاقی افتاده است. کمی بعدتر متوجه شدم که جانم به شدت درد دارد. گوشت و پوست و استخوان همه درد داشتند. در میانه آن درد و سوزش و تشنگی، کم کم به یادم آمد که نزد طالبان زندانیام و لت و کوب شدهام. یادم آمد که لتوکوب شان با چند جمله سوالی کوتاه و توهین آمیز شروع شده بود. چارهای جز آه و ناله خاموشانه نداشتم.
شب، روز شد. کاری نمیشد کرد. باید انتظار میکشیدم و خاموش میبودم و درد خود را مینالیدم. وقتی رها شدم، فهمیدم که موسفیدان قریه چند بار آمده بودند و روی و روی داری کرده بودند.
هنوز من به این فکر میکردم که هرچه اینها از عقده و کینه علیه من داشتند، با لت و کوب آن شب، به پایان رسیده و باید مرا رها کنند. اما شب بعد داستان تکرار شد. بازهم قصه شب قبل تکرار شد. طالبان گُجر در حالی که من نمیدانستم با خود چه میگویند به لت و کوب من میپرداختند تا اینکه از هوش میرفتم.
در ساعاتی که در طول شبانه روز من هوش میبودم، با خود فکر میکردم که من به این ها چه کردهام. من نه آدم نظامی هستم که در جنگ و تفنگ دست داشته باشم و نه هم مرا در صحنه جنگ و درگیری گرفته اند که مثل یک اسیر جنگی و دشمن با من رفتار میکنند. سوال های زیادی در ذهنم خطور میکرد. هرچه در باره کینه و نفرت اینها در برابر خود فکر میکردم به نتیجه نمیرسیدم. آدمهای کثیف و بیشخصیتی بودند. در چهرههای شان هیچ گونه شرافت و نرمش و نجابتی دیده نمیشد. چهرههای کریه و پر از خشم و کینه. به لحاظ ظاهری شبیه معتادان مواد مخدر بودند. سروروی ناشسته، موی و ریش رسیده و لباس ژنده و گنده بر تن شان. مثل مردههای بو گرفتن، تنهای متعفن داشتند. نمیشد، از آنان چیزی پرسید. نمیشد به آنان شکایت کرد و حتا نمیشد در حضور آنان گریه کرد و نالید.
یک هفته اینگونه گذشت و سرانجام پادرمیانی موسفیدان و عرض و شکایت آنان به مقامهای بالاتر، نتیجه داد و مرا رها کردند. در طول یک هفته آن خوشباوری من که در اوایل فکر میکردم نباید زندانی ام کنند و نباید لت و کوبم کنند و نباید بیشتر از یک شب لت وکوب کنند، چنان به بدبینی و بیباوری مبدل شده بود که دیگر نمیتوانستم باور کنم که این ها مرا رها کنند. براستی که این باوری درست بوده است. بعد از رهایی برایم گفتند که آنان قصد نابودی و کشتن مرا داشتهاند اما بنا به فشاری که از بالا بالای شان وارد شده، مرا رها کردهاند. رهایی اکنون برای من به یک رویای شرین مبدل شده بود. باورم نمیشد که آدمی بتواند در ظرف یک هفته این همه به همه چیز بیباور و ناامید شود.
آنان مرا رها کردند اما یک هفته شکنجه چنان مرا متحول کرد که دیگر نمیتوانم به خیلی چیزها مثل یک هفته قبل فکر کنم. من به تمام معنا، معنای بیارزشی انسان در جغرافیایی به نام افغانستان را درک کردم. درک کردم که در سرزمین ما برای شکنجه شدن و رفتن به قتلگاه هیچ دلیل و بهانه و مدرکی نیاز نیست. به این باور رسیدم که در یک لحظه همه چی میتواند تغییر کند و شما را چند آدمنمای ناآدم به یک آدم بیاحساس تبدیل کنند. به یک کالبد بیروح و رمق.
هنوزهم من نمیدانم که چرا شکنجه شدم. چرا آنها با من چنان کردند. من چه کرده بودم؟ این چه وضع و روزگاری است؟ با خود میگویم که اینها با مخالفان مسلح خود و با کسانی که در جنگ و درگیری به اسارت میگیرند، چه خواهند کرد؟ ما چه کردهایم که با ما چنین میکنند؟ به جرم پنجشیری بودن؟ اینکه ما را از خانه و کاشانه ما آواره کردهاند و نعمت زندگی در روستا و خانه را از ما گرفتهاند، کافی نیست؟ اینکه در کابل نیز بخاطر پنجشیری بودن، آزادانه گشت و گذار کرده نمیتوانیم، کافی نیست؟ اینکه قریه ما را قشله عسکری ساختهاند، کافی نیست؟ اینها هنوز از چه میترسند؟ من فقط میتوانم رفتار اینها را با من و امثال من، ترس معنا کنم. انسانها شجاع و نترس کمی نجابت و شرافت میداشته باشند. مردان جنگی، زور پنجه خود را با دشمن در میدان نبرد نشان میدهند و عقده خود را بر روی آوارگان و بیخانمانها نمیگشایند.