به باغ میرفتم و به نهالهای تازه فکر میکردم. تاکها را و انگورها را باز هم همانند شامگاهان در دیروز، یکبار دیگر مرور میکردم. برای شاخههایی که دو روز قبل تاراج شده بودند، نگران بودم. انها آمده بودند و آرامش باغ را و حس و حالِ پدرم را برهم زده بودند؛ درست همانند هفتهی قبل که گندمزارهایمان را با خوشهها و قودههای زرد و زیبا به زیر شکمِ شترهای خارخوارشان به خاک پهن و نابود کرده بودند. همچنان چند نفر از مردان دهکده که انها بابت زیانی که از اینان دیده بودند و شاکی شده بودند، دست و پایشان را بشکستند. پدرم میگفت: انها نمیترسند و به فرزندان خود میگویند که خشونت در پیش گیرند. آنها تفنگ داشتند و قومندانی(فرماندهی) ایجاد کرده بودند.
من حق داشتم بترسم؛ زیرا پدرم چنین گفته بود و به یادم هنوز است آن کلماتی را که پدرم برای ترسیدنم از نزدیک شدن با انها، اکیداً مکرر کرده بود. ترس برای توجیه ناتوانی در یک زمان بد و ناگوار و شکننده، حس دفاعی خوبیست. شاید برای همین بود که سعی میکردم از جنوبیانِ کوچی بترسم. به انها جنوبیان کوچی میگفتیم. انها در روزهایی نخست آمدنشان به دهکدهمان، خیلی سر به راه و خوشبرخورد بودند. فرزندان انها ظاهر آرام داشتند و سعی میکردند با ما اُنس بگیرند و دوست شوند. چندسالی همینگونه گذشته بود و اما با آمدن طالبان همه چیز عوض شد و انها به طالبان پیوسته و مسلح شده بودند. برای همین از هیچکسی نمیترسیدند و دست به هر کاری میزدند. در روزهای نخست آمدنشان به دهکده، در دشت کوچکی که به بالای دهِ واقع بود، چادر زده بودند و مال و مواشیشان را در اطراف چادرهای خود نگهداری میکردند؛ اما با آمدن طالبان که انها هم تفنگدار شده بودند، یکشبه همهی انها دارای خانههای گِلی و حویلیهای بزرگ شده بودند. انها در حقیقت خانههای اهالی دهکده را به زور از چنگشان درآورده بودند. حالا خود انها از زور و خشونت بر ضد ما کار میگرفتند و فرزندان انها دست به دزدی و چور و چپاول خانه و باغِ روستانشینان میزدند.
ظهرها به خانه بر میگشتم و پدرم مثل همیشه گوش به رادیو بود و مادرم که حالا دیگر زنده نیست تا از روزهای کودکی و نوجوانیام بیشتر و بیشتر به من قصه بگوید و مرا بخنداند، آن روزها پیوسته به کارهای خودش که سر و سامان دادن خانه و فرزندانش بود، مصروف بود. پدرم از جنگ حرف میزد، از جنگهای بزرگ و قتلهای عام و از آتش گرفتن باغهای کلان و تاکهای بیشمار. گرچه گاهگاهی در اطراف دهکدهی ما نیز جنگ میشد و منِ کودک با شنیدن صدای نفسگیر مرمیهای بزرگ و سلاحهای خطرناک، به مادرم پناه میبردم و آیات و دعاهایی را که مادرم زیر لب زمزمه میکرد، من نیز بدون اینکه معنایش را بفهمم با صدای شکسته و وحشتزده، از او تقلید میکردم. اما پدرم از جنگهای فراگیر و نابودگر حرف میزد و از طالبان که از طرف جنوب با کشتار و روشهای وحشتآفرین، سراسر افغانستان را در حال تسخیر کردن بودند. پدرم میگفت اگر او نباشد؛ هیچ امیدی باقی نخواهد ماند و هیچ کسی روی زندگی و آرامش را نخواهد دید. این سخنان را پسران بزرگتر دهکده نیز میگفتند. انها از یک جنگجوی نترس حرف میزدند. از جنگجویی استوار و تنها بر بالای کوههای بلند و سر به فلک. منظور انها احمدشاه مسعود، فرمانده بزرگی بود که میگفتند مرد عجیبی است و هرگز نمیترسد و شکست نمیخورَد. من حدود یازده یا دوازده سالم بود. تصاویر زیبا و جالبی از آن روزها به خاطرم استند. پدرم در حقیقت از یک قهرمان واقعی سخن میگفت. نه از مردان افسانهای که در داستانهای خیالی مادربزرگم در شامگاهان و شبهای طوفانی و برفییی زمستان خلق میشدند و افکارم را به جولان میآوردند. نه، این دیگر واقعی بود. پدرم از سوختن و به اسارت درآمدن سر زمینی حرف میزد که برای من در کوههای حلقهای شولگر(شهرستان گز یا جمشیدشهر قدیم) و شهر مزار ختم میشد. پدرم که چند روزی در اوایل آمدن روسها الی شکست انها تفنگ در دست گرفته بود و به قول خودش، فداکاریهای زیادی انجام داده بود؛ از جنگ و چگونهگی وضعیت جغرافیایی و مالی مسعود خوب حرف میزد. او عصرها از ماینپالها که در دشت و تپههای دهکده مشغول جستوجوی ماین بودند، همیشه وضعیت مالی طالبان و کمکهای بیحساب کشورهای عربی و پاکستان را جویا میشد و انها همهی خبرهای تازه را برایش میگفتند.
عالم کودکی برای من آن روزها زیبا نبود و هیچ جزابیتی نداشت. چون تمام روزهایم را ترس فرا گرفته بود و شبهایم را افکار و سخنان امیدبخش و ناامیدکنندهی پدرم پُر کرده بودند. تصویری که از همه حال و هوا و حرف و حدیثهای پدر در مورد وضعیت کشورم، خشونت طالبان و شخصیت و مبارزات مسعود در ذهنم ساخته شده بود، علیرغم همهی آن روزهای سیاه و شبهای مخوف، هنوز برایم هیجانی همراه با خوف، دارد. طالبان به هیئت یک نیروی سیاه، وحشی و جنایتکار، به هیچ کسی و چیزی رحم نمیکردند. در هر شهر و دیاری که میرسیدند، میکشتند و میسوزاندند و به غارت میبردند.
در مزارشریف یک هفتهی تمام، قتل عام کردند و به خصوص پدرم طالبان را ماشین هزارهکش میگفت. گرچه انها دیگران را هم کشتار و ازیت میکردند اما هزارهها را بلاوقفه به قتل میرساندند. در برابر همچو نیرویی، ابتدا تنها مسعود با چریکهایش ایستاد و جبههی تاثیرگذاری را ایجاد کرد. جبههای که پس از مدتی، فرماندهان و رهبران همهی اقوام و احزاب در کنار آن سرازیر شدند و مسعود همانند بابک خرمدین نترس و رستمی پهلوان و اسفندیاری جنگجو که با حقانیت و راستی و صداقت به قلبهای همه ملت، نور امید جاری ساخت. من و برادرانم هر روز نزد پدرم جمع میشدیم و همانندش به رادیو گوش میدادیم اما بیشتر برای این گوش میدادیم تا بعداً از پدر بشنویم که چه برداشتی کرده است و از مسعود چه میگوید. آری، چون ما گاهی در میان حرفهای پدر امید میدیدیم و بوی خوشبختی و سعادت که ممکن بود در همان نزدیکیها باشد، را حس میکردیم. در شرایطی که همیشه در جادهی بزرگ دهکده، مردم پیاده و تشنه را میدیدیم در حال کوچ کردن بودند و رد میشدند؛ و طالبان جز خشونت و لت و کوب و قتل و جنگ، کاری دیگر بلد نبودند. وقتی که چند خانه جنوبیان کوچی چندین دهکده را به اسارت گرفته بودند و مال و مواشیمان را به غارت میبردند و بلاخره در شرایط و سن و سالی که ما عاشق مردان افسانهای و قصههای دیو و پری بودیم؛ مسعود با آن موقعیت و شرایط، در بلندای کوه و عمق درّهها و گاه در شهرها و همینطور در سنگزارها میجنگید و مانع بزرگ و شکستناپذیری در برابر این نیروی تاریک و دیوصفت شده بود، نیرویکه حامی کوچیان تاراجگر و غاصبِ جنوبی بود، احمدشاه مسعود خود یک مرد افسانهای شده بود که خیلی واقعی و ملموس مینمود.
پدرم میگفت مسعود خیلی مهربان و شخص فهمیده است. میگفت او به همهی زنان و مردانی که به سویش فرار میکنند و پناه میبرند، کمک میکند و هوای انها را دارد. حالا دیگر تصاویر در اذهان بچهها و بزرگترها سادهتر شده بود و بیشتر از دوتا رنگ نداشتند، سیاه و سفید. نیروی شر وشیطانی، نیروی خیر و خوبی… اما این امید دیری نپائید؛ روشنی ذهنی ما به تیرهگی گرائید، همین که روزی پدرم را دیدم در کنج اتاق نشسته و گریه میکرد. آن روز برای اولینبار جرئت نکردم چیزی از او بپرسم و به کوچه و لبِ خیابان رفتم؛ عجیب بود، به چهرهی هر همسایه و بچههایی که از من بزرگتر بودند، نگاه میکردم، پریشان و نگران بودند. کسی چیزی نمیگفت، دیگر از حرفهای شجاعت و جنگ و مقابله چیزی نمیگفتند. شام به خانه آمدم و پدر و مادرم را گوش به رادیو دیدم، برادران بزرگم هم ساکت و خاموش بودند. مادر کلانم اندکی بیوقت، روی سجاده(جانماز)، آهسته آهسته وِرد و دعا میخواند، خیلی ترسیدم، به ذهنم مسایل وحشتناکی زنده شده بودند.
شب شده بود و در بیرون در قسمتِ بالاییِ دهکده صدای همهمه و فریادهای خندهآلود، همهی دهکدهی خاموش را در خود غرق کرده بود. با برادرانم با عجله بیرون از خانه برآمدم و به آسمان خیره شدیم. آسمان مثل همیشه همان آسمان آبی بود؛ ولی ستارهها بعضشان قرمز و آتشین شده بود. برادر بزرگم گفت: وای خدا! آتشبازی! توپهای آتش از یکی از گوشههای دهکده به آسمان پرتاب میشدند. وقتی دقیقتر متوجه شدیم، دیده شد که توپهای آتش(آن زمان در دهکدهها برای ابراز شادی، چند تکه از لباس و همچو چیزهای کهنه را یکجا میکردند و به شکل توپ فوتبال، اما کوچک، آماده نموده و آلوده به تیل کرده آتش میزدند و به هوا پرتاب مینمودند) از سر بامهای کوچیانِ جنوبی به آسمان فرستاده میشدند. در حیرت فرو رفته بودیم. حیرتی که از ترس و عصبانیت و نیز از پرسشهای بیپاسخ تشکیل شده بود. ناگهان پدرم را دیدم از خانه بیرون برآمد و با حال زار به آسمان خیره شده گفت: لعنتیها چگونه دلشان راضی میشود به مرگ مسعود آتشبازی کنند؟ مگر خدا را بر بالای سر نمیبینند!؟ آری، مسعود، آن جنگجوی شکستناپذیر، آن جنگجوی تنها به شهادت رسیده بود. او رفته بود تا مردمش هر روزی که میگذرد، بیشتر به قدر و ارزشش پی برند.
جالب این که پس از یکی دو هفته از شهادت مسعود و نزدیک شدن جنگ و نیروهای مسعود شهید به دهکدهی ما، یکی از صبحها بچههای دهکده از هر سو صدا میکشیدند: جنوبیان کوچی فرار کرده اند. با وجود این که نیروهای مقاومت به مردم عام و عادی کاری نداشتند و هیچ کسی فرار نکرده بود. انها یک روز قبل از وارونه شدن وضعیت نظامی و سیاسی، دهکده را نیمهشب ترک گفته بودند.
پدرم با لبخندی طعنهآمیز، گفت: نیکی کردی امیدوار باشد! بدی کردی خبردار باش!
به قول فردوسی:
پدر کُشتی و تخمِ کین کاشتی
پدرکُشته را کَی بود آشتی
نویسنده: اسحاق ثاقبی داراب