خبرگزاری پورانا

PNA

روایتی از جنایات طالبان در شمالی؛ از قلم کودک ۶ ساله‌ای که حالا ۳۲ سال دارد!!

مهم ترین خبر های هفته

تحلیل های داغ هفته

روزگار عجیبی‌ست، در سرزمینی به‌نام افغانستان و انگار این جغرفیای پُر رمز وراز، تاریخ بر خلاف عقربه‌ای ساعت در گردش است. در سرزمین ما تاریخ باربار تکرار می‌شود و چه تکرار فاجعه باری!!

من (نویسنده‌ای این متن)در نزدیک به ۳۲ بهار زندگی‌ام برای بار دوم سلطه رژیم سفاک و ددمنش طالبان را در کشور و زادگاهم (شمالی) تجربه می‌کنم.

این متن را بیست و شش سال بعد از حادثه تراتژیکی می‌نویسم که در شش سالگی اتفاق افتاد. در آن زمان کودک بودم و نمی‌توانستم بنویسم. حالا اما بیست و شش سال بعد در زمانی در باره وقایع آن زمان می‌نویسم که تاریخ دوباره بر ما تکرار شده و مردم شمالی دوباره در اسیر گروه تروریستی طالبان شده اند.

پدرم عضو جبهه‌ مقاومت به رهبری شهید احمدشاه مسعود بود. ما در دنیای کودکی بودیم و از جنگ و تفنگ چیزی نمی‌دانستیم. پیش از چاشت یک روز گرم تابستانی بود که هیاهوی نابهنگامی در شهر چاریکار مرکز ولایت پروان به راه افتاد. علت این هیاهو اعدام دو جنگ‌جوی طالبان در چهارراه مرکزی شهر چاریکار بود. پس از آن هیاهو، مردم به طرف خانه ها رفتند و همه سراسیمه خانه‌ها را ترک کرده و به سمت پنجشیر در حرکت شدند.

ما هم خانه را ترک کرده و با کاروان مردمی پیوستیم که همه وحشت زده در یک جاده سمت پنجشیر می‌رفت. توصیف آن حالت دشوار است. در یک جامعه کم عرض هزاران نفر مرد و زن با مواشی شان یکجا در حرکت بودند. چیزی شبیه روز محشر!

سه روز پیش از آن واقعه، طالبان شکست سنگینی در شمالی خورده بودند و اجساد متعفن آنان هر سو افتاده بود. همه حرکت می کردند اما کسی نمی دانست که پایان راه کجاست و در مسیر راه چه اتفاقی می افتد. پس از ساعت‌ها راه و پیاده‌روی به ولسوالی سیدخیل رسیدیم. نه نانی بود نه آبی و نه سرپناهی. خانه پدرکلان مادری‌ام در شهرستان سیدخیل در مسیر راه ما بود و آنجا توقفی کردیم تا اندکی ماندگی و خستگی رفع شود.

پنجشیر مقصد و امید و پناه‌گاه همه بود. پنجشیر در گوشه شمال شرقی پروان واقع شده است. آن وادی تنگ و باریک آغوشش برای پذیرش این همه مهمان تنگ بود اما مهمانان پروای آن را نداشتند. هدف فقط داخل شدن به منطقه ای بود که مردم اطمینان داشت، طالبان نمی توانند آنجا داخل شوند و چنین نیز بود.

ما شب را در سیدخیل ماندیم. آن شب همه اعضای خانواده در باره اینکه فردا چه کنند، بحث می کردند. فردایش پدرم با عمه‌ها و کاکاهایم راه پنجشیر در پیش گرفتند. من و مادرم و خواهر کوچکم با پدرکلان، مادرکلان و عمه پدرم و شوهرش در سیدخیل ماندیم.

چند روزی را در سیدخیل سپری کردیم. پس از چاشت یک روز بود که صدای داتسن‌های جنگ‌جویان طالب به گوش ما رسید. داتسن‌ها با آواز بلند ترانه پخش می‌کردند و صدای عبدالله مقری با ترانه “دا د ننگیالو وطن” از آن زمان در ذهنم حک شده است.

 

یکی دو روز سپری شد و اوضاع آرام به نظر می‌رسید. طالبان با داتسن ها گشت زنی می کردند و مردم مردم کمک به این فکر شدند که اوضاع آرام شده است. بزرگان خانواده ما تصمیم گرفتند که برگردیم چاریکار به خانه خود ما. در آن زمان جاده چاریکار سیدخیل اسفالت نشده بود و نه به آسانی موتر در این مسیر می رفت و نه در آن شرایط پول کرایه راه بود. حدود سه ساعت پیاده راه مسیر ما تا چاریکار فاصله داشت. به یاد دارم که  من در مسیر راه از پا ماندم و پدرکلانم مرا در پتوی خود بسته و پشت کرد.

به چاریکار رسیدیم. یک پوسته طالبان در جوار لیسه نعمان(دروازه ورودی شرقی شهرچاریکار) قرار داشت. نخستین بار بود که چهره زشت و ترسناک طالبان را از نزدیک نگاه می‌کردم. چهره‌ای که تا امروز نیز که بیست و شش سال میگذرد برای من حامل نفرت است و نمی‌توانم بپذیرم که طالب انسان است.

آن چهره زشت یکی از جنگ‌جویان طالب بود که تازه از بازار برگشته بود و در نزدیکی پوسته‌ رسیده بود. به یادم مانده که یک تربوز سیاه رنگ کروی‌شکل را با مقداری نان خشک زیر شکم خود محکم گرفته بود و دستانش را به آن گره زده بود.‌ آن چهره و آن چهره فراموشم نمی‌شود.

بزرگان خانواده تصمیم گرفتند که به خانه‌ خودما واقع در شهر کهنه نمی‌رویم و خانه عمه پدرم که در نزدیکی‌های مارکیت ترکاری شهر چاریکار موقعیت داشت، برویم. آنجا نزدیک جاده عمومی کابل – پروان و چهارراه مرکزی شهر است.

نزدیک مارکیت ترکاری که شدیم، چند نفر از اهالی محل گفتند که داخل خانه نباشید که طالبان مردم را از خانه بیرون کرده و سوار موتر کرده و کابل می فرستند. آنان گفتند که اگر در خانه باشید طالبان شما را وادار به بیرون شدن و رفتن به کابل می‌کنند. بزرگان خانواده ما هم وارد خانه نشدند و آن روز را ساعت ها روی جاده ماندیم. هرج‌ومرج به تدریج زیاد می‌شد. جنگ‌جویان طالب با تانک‌های چین‌دار روسی به دوسوی جاده در هر حرکت بودند و قدرت شان را به رخ مردم می‌کشیدند. مدتی در پیاده‌رو نشستیم. صدها خانواده ها مثل خانواده ما در عقب در خانه خود شان آواره بودند و از ترس داخل خانه نمی‌شدند. موترهای بس مسافربری(مینی‌بوس) را می‌دیدم که پُر از زنان و مردان از شهر چاریکار بیرون شده و سمت کابل در حرکت بودند. آنان همه خانواده‌هایی بود که از ترس طالبان خانه‌های خود را ترک کرده و به سمت کابل حرکت داشتند.

جنگ‌جویان طالب که اصلا فارسی‌ بلد نبودند موترهای مسافربری را توقف داده و با زور چوب، کیبل و تفنگ مردان جوان به‌ویژه جوانان مجرد را از موترها و از کنار زن‌وفرزند و خواهر و برادرشان پایان می‌کردند. آنان اعتنایی به گریه و زاری و داد و فغان کودکان و زنان نمی‌کردند. مردان جوان را را که پیاده می‌کردند، زنان و کودکان و بزرگ سالان خانواده‌ها به کابل انتقال داده می‌شدند.

آن روز سیاه با تماشای صحنه های دلخراش و تکاندهنده به پایان رسید. بیست و شش سال از آن روزها می‌گذرد اما انگار ۲۶ روز سپری شده باشد. در آن روز به ما نوبت نرسید و موتری دیگری باقی نماند که ما را به کابل انتقال دهند. شب شد و رفتیم خانه عمه پدرم در نزدیک مارکیت ترکاری. شبی پر از ترس و دلهره و آینده ای نا معلوم! فردا چه خواهد شد؟ سوالی که همه می پرسید اما جوابی وجود نداشت.

 

مادرم با یکی از اعضای دیگر خانواده شب رفتند خانه خود ما در شهر کهنه چاریکار شدند تا اشیای ضروری باقیمانده در خانه را برای انتقال به کابل با خود به خانه عمه پدرم بیاورند. مادرم مقداری پول در خانه پنهان کرده بود و فکر کنم که در اصل برای گرفتن پول خانه خود ما رفت. دقایقی از بیرون شدن مادرم نگذشته بود که دروازه تک‌تک شد. رنگ چهره‌ها پریده و نفس‌ها در سینه حبس شدند. با رنگ پریده یکی به‌سوی دیگری نگاه می‌کردند. در را با ترس و لرز کردند، دو جنگ‌جوی مسلح طالب با چهره‌های پر از ریش و بروت و دستارهای سیاه داخل خانه شدد. آنان از بزرگان خانواده ما سلاح و بچه‌های جوان‌شان را سوال ‌کردند. پرسیدند که چرا کابل نرفته‌اید و هنوز اینجا هستید. آنان از خانواده ما پول طلب کردند و گفتند کسی که اسلحه ندارد باید پول اسلحه را بپردازد. اینکه آیا اعضای خانواده ما به آنان پول دادند یا نه دقیق به یادم نمانده است. اما آنان گفتند که فردا شش یا هفت صبح به چهارراهی مرکزی شهر چاریکار برای انتقال به کابل با اعضای خانواده تشریف بیایید.

آن شب را با انبوهی از دلهره و تشویش سپری کردیم، فردا با شکم گرسنه اول وقت خود را به چهارراه مرکزی شهر چاریکار رساندیم. شهر پُر بود از قطار موترهای باربری از جمله کامازهای و شش‌پاهای روسی که در کنارهای سرک صف کشیده بودند. روزگار بدی بود. من آن زمان تاریخ را نمی‌دانستم. بعدها فهمیدم که آن روز دهم اسد بوده است. طالبان سواره و پیاده در روی جاده رژه می‌رفتند و عده‌ زیادی از آنان سرگرم جابجایی زنان، مردان، کودکان و جوانان به موترهای صف کشیده در کنار سرک بودند.

نزدیک به یک ساعت یا بیشتر از آن در داخل موترمنتظر ماندیم و بعدها موترها به راه افتادند. وقتی از به سمت کابل حرکت ما دادند، خوب به خاطر می‌آورم که دو طرف جاده را به دقت نگاه می‌کردم و حس و حال عجیبی داشتم. در آن سن و سال برایم آدم حتا همچو وقایع دهشت ناک چیزی شبیه بازی به نظر می‌رسد. وقتی قطار موترهای پُر از آوارگان و بی‌خانمان‌ها به دو راهی بگرام رسید، موتر مسیر را عوض کرده و به سمت میدان هوایی بگرام به حرکت شدند. سروصدا و غالمغال مردم بالا شد که چرا موترها مسیر خود را عوض کردند. وقتی سروصدا و گریه و فغان زنان و کودکان بلند شد، جنگجویان یا در واقع همان گروگان گیرها و ربایندگان اعلام کردند که قرار است موترها از راه سرک‌ نو به کابل بروند.

گرسنگی، تشنگی، گرمی و ترس و تشویش کنارهم نشسته و آن صحنه ها را بیشتر به عنوان فراموش ناشندنی های تاریخ زندگی من در اعماق وجودم فرو بردند. اسد آتش باران را همانجا از بزرگان شنیدم و ذهن نشین شد. موترها در جاده سرک نو و در ساعت‌های ۱۰:۰۰ قبل از ظهر در مربوطات ولسوالی قره‌باغ در جاده صاف و مستقیم ایستاده شدند. موترهای کاماز روسی بدون سرپوش در جاده سوزان در دل گرما به تابه داغی شبیه شده بود که برای پختن و بریان کردن استفاده می‌شود. کودکان مثل ماهی در تابه روغن به این سو و آن سو پهلو می‌زدند. آب و نانی برای خوردن نبود. کشورزان قرباغی هر دانه خیار را که با پول رایج آن زمان پنج‌هزار روپیه ارزش نداشت، از ۳۰ تا ۵۰ هزار افغانی بالای  مردم فروش می‌رسانیدند.

علت توقف موترها معلوم نبود. هیچ کس حق نداشت از موترها پیاده شود. با ما مثل مجرمین و اسرای جنگی رفتار می شد. گرمایش آفتاب بیشتر می‌شد و طاقت‌فرسا. هر که لب اعتراض می گشود با میله‌ تفنگ جوابش داده می‌شد. بین ساعت ۱۲:۰۰ تا ۱:۰۰ چاشت بود که چندین موتر از داتسن‌های طالبان از راه رسید. در این موتر ها جنگ‌جویان خطرناک طالب با دستارهای بلند سفید و سیاه و عینک‌های دودی و موهای دراز و آویخته به شانه ها سوار بودند و از کابل تازه رسیده بودند. آنان مسیر بعدی صدها موتر حامل مردم شمالی را تعیین کردند. آنان دستوردادند که موترها سمت سرک نو حرکت کند. وقتی موترها به دس‌پیچری( دروازه ورودی شمال شرقی شهر کابل) رسیدند، خلاف وعده طالبان، به سمت جلال آباد در حرکت شدند. در این لحظه محشری در میان سرنشینان موترها به پا شد. به چشم خودم دیدم که مادری خودش را از موتر پایین پرتاب کرد و کودک‌اش در موتر ماند. اما طالبان اعتنایی به این سروصدا نکردند و به راننده ها دستور دادند که به مسیر تعین شده خود حرکت کنند. وقتی سروصدا زیاد شد، جنگجویان طالب با شلیک گلوله سعی کردند که اوضاع را آرام کنند. مردم چاره دیگری نداشتند. طالبان به کسی رحم نداشتند.

برای نخستین‌بار داشتم کوه‎‌های سربه فلک کشیده ماهی‌پر و راه‌های پُر خم‌وپیچ آن را از پشت کاماز تماشا می‌کردم و نمی‌دانستم که کجاها می‌رویم و آینده چه خواهد شد. اصلا به این چیزها فکر نمی‌کردم و وضعیت هم بگونه‌ای بود که نمیشد از کسی چیزی پرسید. چشمان همه از حدقه برآمده و پر از اشک بود.

راه دور و دراز شاهراه کابل – جلال‌آباد طی شد و هنوز از رسیدن سرنشینان موترها به مقصدگاه اصلی خبری نبود. ساعت ۱۰:۰۰ شب موترها در دشت‌های “گم‌بیری” ساحه تورخم جلال‌آباد توقف کردند. دشتی بی‌سر و بی‌بر و بی آب و علف. همه کسانی را که از شمالی انتقال داده بودند، در همین دشت رها کرده بودند. از موتر پیاده شدیم و پتویی را که با خود داشتیم فرش کردیم و نشستیم. چادر و چادری زنان خانواده راروپوش قرار دادیم. دقایقی نگذشته بود که کارمندان سازمان ملل متحد از راه رسیده و برای هر فرد یک نان خشک توزیع کردند.

نمی‌دانم چی‌شد، کی بیدار ماند و کی خوابید اما در گوشه‌ای خوابم برد. فردا وقتی آفتاب به چهر‌ه‌ام تابید از خواب بیدار شدم. همه بیدار شده بودند، در حدود ۵۰۰ متری ساحه‌ای که ما قرار داشتیم یک مسجد دیده می‌شد که اطراف آن با درخت‌های ناجو احاطه شده بود. زیر درخت‌ها آب بود و رفتم کمی دست وصورت تازه کردیم. زیر درختان ناجو نشسته بودیم که موتر سراچه آمد و از بلندگویی که بالای آن نصب شده بود، به زبان پشتو صدا زد که امشب‌ از گرسنه‌گی یک زن دو کودک و یک مردکهن‌سال جان‌ داده اند. از آن بلندگو صدا شد که هرکه امکانات شخصی دارد می‌تواند به محلی که خودش می‌خواهد برود و کسانی که موتر شخصی ندارند می‌توانند منتظر موتر مجانی بمانند.

ما با استفاده از پولی که مادرم پنهانی نزد خود نگاه کرده بود، توانستیم که برگردیم اما شندیم کسانی که منتظر موتر رایگان مانده بودند، طالبان آنان را به پنجاب پاکستان منتقل کرده بودند. ما با آن که پول داشتیم اما چون موتر پیدا نمی‌شد، ناگزیر شدیم با یک خانواده‌ای دیگر مشترکاً یک موتر بگیریم و خود را به جلال‌آباد برسانیم و از آنجا دوباره به کابل رفتیم.

برای من آن روزها فراموش شدنی نیست. طالبان در نظر من همان وحشی‌هایی هستند که در کمال بی رحمی و شقاوت ما را بی خانمان ساختند. پدرم ناچار شد که همه دار و ندار ما در شمالی بفروشد و ما را به هرات ببرد تا آنجا دور از یورش و غارت طالبان نان و نوایی به ما فراهم کند.

آنچه را من شاهد بوده ام، شبیه یک کابوس وحشتناک است. این وقایع در تاریخ بشر کمتر اتفق افتاده است و باورم نمی شود که در عمره سه دهه ای خود شاهد زنده این گونه رویدادها باشم. آن وقایع هولناک اما به نظر می رسد که برای کسانی که از آدرس مقاومت سهیم دسترخوان حکومت شدند، چندان هولناک نبوده است. این آقایان بعد از مسعود بزرگ، همه چیز را فراموش کردند و فقط به پول فکر کردند. چنین شد که امروزه یکبار دیگر طالبان وحشی با قلبی پر از کینه و نفرت علیه مردم شمالی بر این مردم حاکم شده اند.

سایر مقالات پیشنهادی پـــــــــورانا

عضویت در خبر نامه پورانا

جهت عضویت در خبر نامه فرم زیر را پر نمایید.