نویسنده: دکتر احمدشعیب آموزگار
اگر بخواهیم بنیادینترین تفاوت میان بینش سیاسی اقوام تاجیک و پشتون را در یک کلام خلاصه کنیم، میتوان گفت:
در کلیت جامعه پشتون، حفظ اقتدار سیاسی برای قوم پشتون یک اصل محوری است؛ فرقی نمیکند این اقتدار در قندهار باشد یا ننگرهار، از سوی جریان چپگرا باشد یا راستگرا، مدرن باشد یا حتی در قالب یک ساختار بدوی و قرونوسطایی مانند طالبان متجلی شود. آنچه اهمیت دارد، نفسِ اقتدار است؛ اقتداری که باید در انحصار آنها باقی بماند.
اقتدار سیاسی چنان در بافت تاریخی، فرهنگی و ذهنی بخش بزرگی از جامعه پشتون افغانستان ریشه دوانده که حاضرند ننگ بدویت، انزوای جهانی، فقدان مشروعیت داخلی، زندانی شدن نیمی از جامعه و فرار هزاران کادر علمی و تخصصی از کشور را بپذیرند، اما از طالبان حمایت کنند؛ صرفاً به این دلیل که طالبان اقتدار سیاسی پشتونها را بهصورت مطلق و صددرصد تضمین کرده است.
این در حالی است که کلیت جامعه تاجیک هرگز چنین نگاه قبیلهای و انحصارطلبانهای به قدرت سیاسی نداشته است. نگاه تاجیکان به اقتدار سیاسی، نگاهی انسانی، مشارکتی و فراملی بوده است. همین بینش سبب شد که پس از شکست طالبان در سال ۲۰۰۱ میلادی، تاجیکان ـ با وجود آنکه ظرفیت کامل تشکیل یک دولت را در اختیار داشتند ـ قدرت را بهصورت گسترده با دیگر اقوام شریک سازند. هرچند این تصمیم رهبران مقاومت تا امروز با نقدهای جدی مواجه است و از بسیاری جهات قابل دفاع نیست، اما ریشه در همان بینش انسانی و غیرانحصاری داشت.
در تاریخ معاصر افغانستان، شهید پروفسور برهانالدین ربانی نخستین رئیسجمهوری بود که قدرت را بدون خونریزی و بهصورت مسالمتآمیز به حامد کرزی واگذار کرد. این رویداد نه یک استثنا، بلکه بازتاب همان جهانبینی انسانی جامعه تاجیک است؛ جامعهای که همواره در جغرافیایی به نام افغانستان، در پی یک نظام مردمی و مشارکتمحور بوده است.
بر اساس پژوهشهای میدانی شماری از محققان غربی، تاجیکان بهطور تاریخی مردمانی صلحدوست، اهل ادب و فرهنگ بودهاند. همین غلبه فرهنگ و ادب در میان تاجیکان و فارسیزبانان سبب شد که با وجود پذیرش دین اسلام، زبان، رسوم و میراث باستانی خویش را حفظ کنند. افزون بر آن، مدارای فرهنگی و انسانی تاجیکان چنان ریشهدار بود که توانستند حتی لشکر بدوی و ویرانگر مغول را در فاصله یک نسل در فرهنگ خویش جذب و هضم کنند.
در باب مدارای انسانی تاجیکان، شواهد تاریخی آنچنان فراوان است که انکار آن ممکن نیست. با این همه، شاید بزرگترین خطای سیاسی تاجیکان افغانستان، محلهگرایی و فقدان انسجام ملی بوده است؛ ضعفی که همواره نتایج نامطلوبی برای آنان در پی داشته است.
اما پرسش اساسی این است:
آیا این نگاه هژمونیک و انحصارطلبانه پشتونی به قدرت، تاکنون سبب رفاه، شکوه و تعالی جغرافیای کثیرالقومی افغانستان شده است یا خیر؟
واقعیت دردناک این است که این نگاه مطلقگرایانه نهتنها رفاه و شکوهی برای کشور به ارمغان نیاورده، بلکه افغانستان را در هزاره سوم و عصر هوش مصنوعی و انقلاب (AI) به یک سیاهچاله امنیتی و پادگان تروریسم جهانی بدل کرده است؛ جایی که صدها گروه تکفیری و رادیکال اسلامی گرد هم آمدهاند و به تهدیدی جدی علیه امنیت جهانی تبدیل شدهاند.
حمایت بیقیدوشرط بخش بزرگی از نخبگان، تکنوکراتها و لابیهای غربیِ پشتونتبار از رژیم طالبان ـ صرفاً برای حفظ اقتدار تباری پشتونها ـ موجب شده است که افراطگرایی دینی از نوع جهادی و تکفیری در میان جوانان پشتون به اوج برسد. بسیاری از این جوانان از نظر روانی میان ارزشهای مدرن و سنتهای سختگیرانه قبیلهای سرگرداناند و همین سرخوردگی، آنان را به خشونت، حتی در خارج از افغانستان، سوق داده است.
سقوط برادران پشتون ما به ورطه افراطیت، پیامدهای جهانی نیز داشته است؛ تا آنجا که امروز واژه «افغان» یا «افغانستانی» در ذهن بسیاری از مردم جهان با ترس و ناامنی گره خورده و موج فزاینده مهاجرتستیزی در امریکا و اروپا، بیارتباط با این واقعیت نیست.
در بعد داخلی نیز سیاست پشتونمحورانه، افغانستان را بهسوی فروپاشی و تجزیه سوق داده است. حمایت بدون قید و شرط اکثریت جامعه پشتون از طالبان باعث شده است که اقوام بومی کشور ـ از جمله تاجیکان، اوزبیکتبارها و هزارهها ـ بهتدریج راه خود را از قوم پشتون جدا کنند.
در نتیجه، اگر همه پشتونهای ما نگاه خود به قدرت را از یک منطق قبیلهای و انحصاری به یک منطق انسانی، ملی و مشارکتی تغییر ندهند، افغانستان برای همیشه محکوم به زوال و نابودی خواهد بود.
